.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۲۵→
برو بابا!!!ارسلان بااین همه پولی که داره چه نیازی به داروندار توداره؟!اینم حرفیه...ولی آخه واسه چی دنبالم میاد؟!
دوباره به آینه نگاه کردم...هنوزم داره دنبالم میاد...لعنتی!!!
یهو یه فکری به سرم زد...نگاهی به کوچه فرعی کردم که کمی باهام فاصله داشت...باسرعت وارد کوچه شدم...تاتهش رفتم و رسیدم به کوچه خودمون!!
ایول به رانندگی خودم!!!هیچی نشده فرعی شناس شدم...روز اول رضا ازاین فرعیه اومده بود...واسه همینم من یاد گرفتم!!
به آینه نگاهی انداختم...خبری از ارسلان نبود!!
لبخندپیروزمندانه ای زدم وباذوق گفتم:خیلی کرتیم دیانا خانومی!!!
خخخخ!! چه قربون صدقه خودمم میرم!! پس چی که قربون صدقه خودم میرم؟!من نرم کی بره؟! شوور ندارم که هی ازچش وچالم تعریف کنه قربونم بره دورم بگرده...این وظیفه الان به عهده خودمه!!
به آینه خیره شدم و واسه خودم بوس فرستادم...چشمکی به خودم زدم...
جلوی ساختمون نگه داشتم...هم زمان بامن یه ماشین دیگه هم رسید جلوی ساختمون!!
نگاهی به ماشینه انداختم...ای بابا!! چرا امروز هرکی به پست من می خوره ازاون خرپولاس!؟!!
ماشین یارو کُپِ ماشین ارسلان بود..همون رنگ...همون شکل!!
باخودم گفتم شاید ارسلان باشه ولی خودم به این نتیجه رسیدم که نمی تونه ارسلان باشه...آخه اونجوری که من بیچاره رو پیچوندم،پروازم می کرد نمی تونست بااین سرعت خودش وبرسونه در خونه من!! تازه اون دیوونه آدرس خونه من وازکجا داره!؟!
لبخندی زدم وتودلم بازم قربون صدقه خودم رفتم که انقد باهوشم و واسه خودم تجزیه تحلیل می کنم!!خخخخخ
نگاهی به ماشین یارو کردم...ای بابا!! اینم که خیال راه افتادن نداره...دقیقا نزدیک ماشین من بود ونمی تونستم حرکت کنم...اگه راه می افتاد می رفت توساختمون منم می رفتم خبرمرگم!!چه همسایه های بی شعوری پیدا میشنا!!!
اینجا وایسادی چه غلطی می کنی چلغوز برو تودیگه!!!ببین هیچی نشده باهمسایه هام مشکل دارم!!!هم خاک توسرمن هم خاک توسراین دیوونه ها.
چندتابوق زدم ولی یارو خم به ابروی مبارک نیاوردویه میلی مترم جابه جانشد.
اخمی کردم وشیشه رو دادم پایین...زل زدم به شیشه دودی ماشینه!! ای بابا...این ماشینه هم که شیشه اش دودیه!!!شیشه های ارسلانم دودی بودا!! چرا همه چیش شبیه ماشین ارسلانه؟!نکنه واقعا ارسلانه؟! نه بابا...ارسلان کجابود!!!
زل زدم به شیشه وگفتم:نمی خواید تشریف ببرید؟!
یارو باطمئنینه وناز وادا شیشه ماشینش وداد پایین...عینک دودی ش وازروی چشمش برداشت وزل زد به چشمام...پوزخندزد...باکنایه گفت:نه تورو خدا...اول شمابفرمایید!!
دوباره به آینه نگاه کردم...هنوزم داره دنبالم میاد...لعنتی!!!
یهو یه فکری به سرم زد...نگاهی به کوچه فرعی کردم که کمی باهام فاصله داشت...باسرعت وارد کوچه شدم...تاتهش رفتم و رسیدم به کوچه خودمون!!
ایول به رانندگی خودم!!!هیچی نشده فرعی شناس شدم...روز اول رضا ازاین فرعیه اومده بود...واسه همینم من یاد گرفتم!!
به آینه نگاهی انداختم...خبری از ارسلان نبود!!
لبخندپیروزمندانه ای زدم وباذوق گفتم:خیلی کرتیم دیانا خانومی!!!
خخخخ!! چه قربون صدقه خودمم میرم!! پس چی که قربون صدقه خودم میرم؟!من نرم کی بره؟! شوور ندارم که هی ازچش وچالم تعریف کنه قربونم بره دورم بگرده...این وظیفه الان به عهده خودمه!!
به آینه خیره شدم و واسه خودم بوس فرستادم...چشمکی به خودم زدم...
جلوی ساختمون نگه داشتم...هم زمان بامن یه ماشین دیگه هم رسید جلوی ساختمون!!
نگاهی به ماشینه انداختم...ای بابا!! چرا امروز هرکی به پست من می خوره ازاون خرپولاس!؟!!
ماشین یارو کُپِ ماشین ارسلان بود..همون رنگ...همون شکل!!
باخودم گفتم شاید ارسلان باشه ولی خودم به این نتیجه رسیدم که نمی تونه ارسلان باشه...آخه اونجوری که من بیچاره رو پیچوندم،پروازم می کرد نمی تونست بااین سرعت خودش وبرسونه در خونه من!! تازه اون دیوونه آدرس خونه من وازکجا داره!؟!
لبخندی زدم وتودلم بازم قربون صدقه خودم رفتم که انقد باهوشم و واسه خودم تجزیه تحلیل می کنم!!خخخخخ
نگاهی به ماشین یارو کردم...ای بابا!! اینم که خیال راه افتادن نداره...دقیقا نزدیک ماشین من بود ونمی تونستم حرکت کنم...اگه راه می افتاد می رفت توساختمون منم می رفتم خبرمرگم!!چه همسایه های بی شعوری پیدا میشنا!!!
اینجا وایسادی چه غلطی می کنی چلغوز برو تودیگه!!!ببین هیچی نشده باهمسایه هام مشکل دارم!!!هم خاک توسرمن هم خاک توسراین دیوونه ها.
چندتابوق زدم ولی یارو خم به ابروی مبارک نیاوردویه میلی مترم جابه جانشد.
اخمی کردم وشیشه رو دادم پایین...زل زدم به شیشه دودی ماشینه!! ای بابا...این ماشینه هم که شیشه اش دودیه!!!شیشه های ارسلانم دودی بودا!! چرا همه چیش شبیه ماشین ارسلانه؟!نکنه واقعا ارسلانه؟! نه بابا...ارسلان کجابود!!!
زل زدم به شیشه وگفتم:نمی خواید تشریف ببرید؟!
یارو باطمئنینه وناز وادا شیشه ماشینش وداد پایین...عینک دودی ش وازروی چشمش برداشت وزل زد به چشمام...پوزخندزد...باکنایه گفت:نه تورو خدا...اول شمابفرمایید!!
۱۸.۲k
۲۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.